رمان موبایل اندروید



داستان معمایی جنایی :: رمان جدید رایگان

ژانر جنایی معمایی جذاب  از ارشیو بدایه های شین براری 


صدای قار قار عجیب کلاغ از وسط حیاط و کنار حوض به گوش های خانم اقا  سنگینی میکند ،  یعنی چخبر شده ؟  


پیرزن گیس سفید و مهربان  اول سر صبح از اتاق و ایوان بزرگ و اصلی خانه ی سنتی و قدیمی بیرون امد ، دمپایی هایش را لنگه به لنگه پا کرده و لنگ لنگان با کمک عصای چوبی اش با کمری خمیده درون حیاط و به دور تا دور حوضچه ی بزرگ وسط حیاط  چرخی زد و چون چشمانش سو نداشت  هر قدم را با عصایش پیشاپیش چک مینمود و مسیرش را خط به خط با عصا مرور میکرد و پیش میرفت ،  او هربار که عصایش به برگ خشکی میخورد  خم میشد به زحمت انرا برداشته و در دامن خود جمع میکرد ، در نهایت بروی اولین چشمه اتاق و ایوان جلوی حیاط نشست و برگها را بروی ایوان دخترک اجاره نشین ریخت و به کنایه گفت ؛ 


   دو جور دختر هیچ وقت بدرد خانه ی شوهر نمیخورن .  یکیش اونایی که  تا لنگ ظهر  بخوابن   و یکیش هم اونایی که خلف وعده کنن و به قول و قراری که داده بودن  عمل نکنن .   مثلا من یکی از این جور دخترای شه و هپلی و  یلخی رو میشناسم . الانشم که دارم بهش متلک میگم سرش رو کرده زیر بالش .  این دخترک بدقول و  فراموشکار  به این شرط و شروط یه اتاق ایوان   مفت و مجانی اجاره کرده بود که حیاط خونه رو هر صبح به صبح جارو بزنه ، گلای شمعدانی دورتادور حوضچه رو آب بده ، نون خشخاشی بگیره و بیاره واسه من ،  و غروب قبل صدای الله اکبر  از رادیوی خونه  و یا بانگ اذان از گلدسته های مسجد محله   برق جلوی درب خونه رو روشن کنه .    این دخترک سربه هوا و  الکی خوش  کم کم داره ترشیده میشه ،



عجیب است که شهین مثل قبل  همانند اسفند روی اتش نشده تا سراسیمه بیدار شود و جارو را در دست بگیرد و تند تند کارهای عقب مانده را انجام دهد


خانم اقا با کمی مکث و تردید گفت؛    صدامو میشنوی شهین؟ 


سکوت.


پیرزن که چشمانش نمیبیند تمام حواسش به عمق سکوت خانه جلب شده ، صدای افتادن برگ خشکی دیگر و نشستنش بر سنگ فرش حیاط بزرگ خانه  تنها صدای موجود در ان لحظات است که  به لطف گوشهای حساس و حواس جمع پیرزن  جلب توجه میکند ،  سکوت و سکوت ، چکه های ممتد و  گاهوبیگاه قطرات اب از فواره ی خاموش در اب حوض  ،  و مجدد سکوت سنگینی که فضا  را تصایب نموده ،  پیرزن با عصایش پایین پلکان ایوان مستاجرش را لمس میکند تا عصایش به کفش های پاشنه بلند شهین برخورد میکند و او خاطر جمع میشود که شهین جایی نرفته و درون اتاقش خواب است .  او با عصایش کمی درب اتاق را هول میدهد بلکه صدایش واضح تر بگوش دخترک خواب سنگین برسد و یا که شاید با ورود نور به اتاق کوچک  و بی پنجره     او ناگزیر ناچار به بیدار شدن شود.  پیرزن سولفه ای معنادا میکند و با کنایه ادامه میدهد و بلند بلند به درب میگوید تا دیوار بشنود   ؛ 


  این خونه توش ادم زنده نداره تا غروب به غروب برقش رو روشن کنه ؟  این خونه با این همه اتاق و ایوان و حوض و درختاش بی صاحب و متروکه ست ؟ این خونه توش زندگی جریان نداره؟ یا که لابد توش ادم زنده نداره؟  این خونه نون خور نداره؟ اگه داره پس چرا دستای نون بیار نداره !؟  این خونه حیاط و حوض نداره؟ این همه درخت  برگ خشک نداره؟ اگه داره پس چرا حیاطش نیاز به اب و جارو نداره؟این خونه دختر نداره؟    


       سکوت طولانی تر از انی شد که پیرزن حرفهایش را ادامه دهد زیرا سابقه نداشت هرگز این همه پرسش های طعنه امیزش بی جواب بماند ، معمولا شهین در همان چند جمله ی ابتدایی بیدار میشد و دستپاچه روسری سر میکرد و با حالتی معصومانه تکیه بر چارچوب چوبی درب اتاق زده و میگفت؛    چرا نداره؟ خوبشم داره ، اما دخترش طالع خوش نداره ، جهیزیه نداره ،    خواستگار داره ولی شانس نداره . شایدم بقول شما قلبش صاف نیست و شیشه خورده قاطیش داره ، یاکه چشم حسود و سق سیاه و قدم بد شوگون داره ، هرجا میرم پشت سرم همه اسفند روی اتیش دارن ، صدقه واسه دادن دارن تا رفع بلا بشه ، بی بختی ازشون دور بشه . تا چشم حسودا کور بشه .  و    


  شهین با پر حرفی هایش معروف است و این سکوت سنگین و کلاغ بروی بوم با قارقارهایش  سبب نگرانی پیرزن صاحبخانه شده ،  این بساط هر صبح است که خانم اقا بیاید و شهین را با سوالات کنایه امیز  سر به سر بگذارد ، ولی اینبار هیچ جوابی شنیده نشد و فقط خاطره ای از حضور شهین در خاطر پیرزن مرور شد ،  چنین سکوتی به گوشهای پیرزن مصداق وقوع یک پیش امد و یا تعبیری از یک بلای اسمانی ست ، خواب های اشفته و نجوای روح درونش  همگی همچون فوران اتش فشانی در احوال و احساساتش بودند که  سبب دلواپسی و نگرانی صد چندان او میشدند.   


پیرزن صدای زنگ تلفن را شنید و دلش هری ریخت ، لنگ لنگان رفت تا لحظات اخر به پای گوشی رسید ، صدای زجه و شیون ،  انسوی خط  زن میانسالی  گفت:  الو ، خانم اقا ؟ الو  خانم اقا خودتی؟  


خانم اقا گفت؛   بلا به دور ، خودمم  ، چی شده؟ شما؟ 


_ من  کارگر خانم ملکی اینام ،  پرستار نوه شون هستم ،‌‌  زنگ زدم  بگم که  قرار خواستگاری امشب به هم خورده .  داماد نشده بود بنده ی خدا  که رفت خونه ی قبر ، 


خانم اقا گفت :  چی شده؟ مگه چی شده؟ 


  :   پسر خانم ملکی  رو  کشتن و انداختن سمت کوره های اجر پزی   .‌ ماشین یکی از مشتری های صافکاری رو‌ بی اجازه برداشته بود که  دیروز صبح بیاد سمت کوچه شما و  مستاجر تون رو قبل از خواستگاری  یک نظر ببینه گذری  .مثل اینکه  شهین خانم‌ رو سر صبحی دیده که رفته نانوایی  و  خدابیامرز خیلی هم خوشش اومده بود ، برگشته رفته صافکاری و واسه اوستاش تعریف کرده که شهین رو گذری دیده و از قضا خیلی  خوشگل و خانم بود،  و بعدش تا دم ظهری همون ماشین رو بتونه کاری کرده و ماشین رو بیخبر برداشته رفته ، و نیومده ،  الانم خبر رسید که جسدش رو با دستای بسته پیدا کردن که خارج شهر افتاده بوده و‌ رگ گردنش هم زده بودن و مادرزاد سمت کوره های اجرپزی رها کرده بودنش.  الان اینجا همه دارن واسه تسلیت زنگ میزنن و پشت خطی داررررررر   بیب بیب   بیب


خانم اقا به یاد حرفهای شهین افتاد و گوشی را گذاشت و بی اختیار جملات شهین یک به یک در ذهنش مرور شد  ، همان حرفهایی که با لهجه ی روستایی اش در همه حالی نقل میکرد  چه حین شستن رخت چرکها درون تشت اب و نشسته بروی کتل چوبی و یا دور سفره و هنگام پاک کردن سبزی واسه اش نذری ،  و یا حین امدن به خانه با نان سنگکی در دست و همقدم با  همسایه ای ناشناس و هممسیر  ، برایش فرقی نداشت ، در همه حال میگفت که؛ 


      من طالع ام  بد و  نحس در اومده ، وگرنه که سرخور نمیشدم که! میشدم؟ خب معلومه که سرخورم ،  وگرنه سر زا و دنیا اومدنم که  مادرم نمیمرد ، میمیرد؟  خب معلومه که ناف منو با  کمک عزراییل بریدن ، کافیه کسی با من همراه ، همدل ، همقدم و هم پیاله بشه ،  فاتحه اش خونده ست ،  من  رفتم کلاس اول ، البته زمان ما اونجا هنوز شهر نبود ، البته هنوزشم نیست ، واسه خاطر همین  من مادارزه (مدرسه) نرفتم که.  من فرستادن برم  مکتب خانه .  تا رفتم سر یک هفته ی اول  ملاباشی (معلم) سقط شد ، فوت کرد و مرد . بعدها گفتن که انگار  واسه خاطر مسمومیت بود و یکی چیزخورش کرده بود ،   من خوشحال بودم  ک مرده  چون همش دعوا میکرد و  حتی بیگاری میکشید ازمون ،  یکباری هم از شیطنت دمب مارمولک انداخته بودم توی قوری اش .   خخخخ   فکرشو بکن   واقعا خنده ناکه . (خنده اوره)  خب من دیگه خیلی حرف زدم  بهتره لال بشم ، وگرنه ممکنه ماجرای مرگ ناپدری ام رو لو بدم .    شاید از خودتون بپرسید  اگه مادرم  سر  زا    سقط شد و از دنیا رفت  پس  چطور ناپدری   داشتم ،  خب  قصه اش مفصله ،   من مادرم که منو شکم داشت  هنوز مجرد بود ،  توی روستای ما مد هستش ،  واسه همین خاطرم هست که  بعد ازدواج اول رسم رسومه که زنشون رو میبرن مشهد و اب  توبه میریزن سرشون و بعد بر میگردن تازه میرن ماهه اسد (عسل) .    خب کجاش بودم؟ اهان داشتم میگفتم براتون ،   قبل اینکه دنیا بیام ،  البته من تنها نیومدماااا    دوتایی اومدیم ، خودم و داداشم ،  البته اسمش داداش هست  اما درحقیقت  زیاد هم داداش  محسوب نمیشه ، بیشتر شبیه یه خواهره از نظر من ،   عاشق بازیگری و تیاتر و از اینجور  جنگولک بازیهاس ،   خیلی جلفه ،  خانم اقا  دیدتش ، البته چشماش که سو نداره ، ولی صداشو  شنیده


چون‌ اولش اون اومده بو د اینجا خونه اجا ره کنه و شنید‌ خانم اقا دنبال یه دختر مجرد میگرده  و اومدش به من گفت .  البته از وقتی اومدم اینجا دیگه ندیدمش چون خانم اقا میگه  هرچقدر من ساده لوح و پخمه‍ و  شیرین عقلم  ، اون‌ .دریده و هفت خطه. اسمش شاهین هست . یه باری شنیده بودم تاتر خیابانی بازی میکرده‌  و‌ نقش یه‌‌ زن رو داشتش بازی میکرد که پلیس ها به جرم مبدل پوشی گرفتنش و صد تا سرقت هم انداختن‌ گردنش و رفت زندان . دیگه ندیدم و نشنیدم ازش . شاید رفته خارج یا شای‌‌د دورتر ، امریکا مثلا.  یا باز دور تر مثلا ‍ اونجاهایی ک همه دم ساحل و پتی دراز میشن و یکی پشتش رو پوماد ضد زنگ یا پیروکسیکام میمالن ، اونجا


خانم اقا غرق در مرور افکارش است که صدای بسته شدن درب خانه رشته ی افکارش را نخ کش میکند  ،با‌د درب باز زیر خانه را به‌ هم. کوبیده ،  اما درب چطور باز شده ؟ کلیدش که تنها دست شهین بود ، پیرزن ارام به سمت زیر زمین میرود ، دو پله پایین تر ، عصایش به یک جفت کتانی مردانه میخورد ،  انها را برداشته و با حس لمسایی و اندازه ی تقریبی یک وجب دستش ، درمیابد که این میتواند برای شهین باشد  ، ارام با عصایش چند ضربه به درب میزند ، شهین را صدا میکند؛   شهین؟  شهین جان؟ دخترم؟ تو اینجا چرا قایم شدی؟ نکنه خبر مرگ خواستگارت رو شنیدی ؟ خب عمرش به دنیا نبود ، این نشد یکی دیگه ، چه فراوانه خواستگار .  راستش  رو بخوای  خدابیامرز زیاد اهل خانه و خانواده هم نبود ، خانم مرادی میخواست زنش بده بلکه سر به راه بیاد‌.  شهین چرا ساکتی؟ ذلیل مرده‌  منو نگران میکنه این سکوتت.  


خانم اقا کورمال کورمال اطراف را لمس میکند ، صدای زنگ گوشی موبایلی غریبه درون زیر زمین سکوت را میشکند و خانم اقا دلش هری میریزد ،  ارام ارام دستش را بر سطح صاف میز قدیمی  پیش میبرد تا دستش به گوشی موبایل میرسد ، اما گوشی قطع میشود ، از طرفی هم خانم اقا هیچ نمیداند نحوه پاسخ دادن گوشی های موبایل لمسی چگونه است ،  او گوشی را در دست دارد که صدای درب حیاط و فشردن زنگ خانه با عجله و شتابزده ،  ظاهرا اتفاقی افتاده ، خانم اقا حین برگشت سمت درب زیر زمین  پایش به شی غریبی میخورد ،  خم میشود انرا برمیدارد ،  او  صدای پریدن شخصی از دیوار خانه به داخل را به وضوح تشخیص میدهد ،  کسی درب را برای باقی نفرات باز میکند و چندین سرباز و افسر پلیس مثل مور و ملخ یورش میاورند داخل حیاط خانه و شروع به تفتیش تک تک اتاق ها میکنند ، پیر زن ارام ارام و با نفسهایی که از شدت ترس به شماره افتاده  از پلکان بالا می اید و لبه ی باریک حوض مینشیند ، اولین چیزی که توجهش را جلب میکند  خیس شدن دامنش است ، ان هم از اب لبریز شده ی حوض ،     خانم اقا بهتر از هر کسی میداند که محال ممکن است اب از لبه ی حوضچه ی بزرگ لبریز شود زیرا  فواره و شیر اب نزدیک به حوض هردو خراب و بسته هستند و  سرریز شدن اب حوض تنها به یک معناست.


شهین داخل حوض از خونریزی ضربات چاقو جان داده و ساعتهاست مرده .  


خانم اقا باورش نمیشود ،   دنیا روی سرش اوار میشود وقتی میفهمد که شخص داخل حوض یک مرد ۳۵ ساله است و از همه بدتر  او چاقویی را در دست دارد که با ان مقتول به قتل رسیده ،  و وقتی ماموران دایره ی قتل  موبایل پسر مرحوم و بقتل رسیده ی خانم مرادی را ردیابی میکنند  به خانه ی خانم اقا  میرسند و وارد خانه میشوند ، قبلش نیز  خودروی شاسی بلند مقتول را دم کوچه ی بن بست  میابند ،  حال گوشی موبایل  در دستان لرزان خانم اقاست و در دست دیگرش نیز الت قتاله ی یک مقتول جدید و ناشناس و سری کچل و صورتی تراشیده و زنجیر طلای پسر مرادی نیز در گردنش .   خانم اقا جا به جا سکته ی قلبی میکند و پیش از پاسخ دادن به سوالات بازجوی پرونده  فوت میشود .  


شهین ساده لوح و خوش قلب نیز متواری و مفقود است و هیچگاه کسی از وی ردپایی نخواهد یافت .    


هویت جسد درون حوض نیز در هاله ای از ابهام ماند . 


تنها گمانه زنی  این نظریه بود که شاهین برادر دوقلو و ناخلف شهین  خواستگار خواهرش را کشته و به خارج از شهر انتقال داده  و خانم اقا نیز در حمایت از شهین حین درگیری ان دو با یکدیگر ،  از شهین دفاع نموده و شاهین را بقتل رسانیده .  ولی بعد از تحقیقات مشخص میشود که جسد فرد درون حوض  مردی با نام عبدالله و از مجرمین سابقه دار میباشد .   


  شما  چه فکر میکنید؟  اسم قاتل بارها در داستان گفته شده و تمام  حقیقت ماجرا بسیار ساده بوده  و  داستان از یک روز قبل را مرور میکنیم تا بهتر متوجه ی ماجرا شوید.  


____________


یکروز قبل  


صبح  زود 


خانم اقا صبح اللطلوع بر سر ایوان شهین رفته و میگوید؛ 


این خونه به این بزرگی  دختر نداره؟  یا که دخترش از این هپلی هاست که یلخی و شه و بی هنر بار اومدن  و کمرشون خم نمیشه حیاط خونه رو جارو بزنن.   این خونه دختر دم بخت نداره؟   اگه داره پس چرا خواستگار نداره؟  این خونه پشت درب چوبی و بزرگش قدیم قدیما خواستگار صف میکشید  ، الان چی؟  دخترش رو ترشی گذاشتن ؟  


سپس با عصایش چند ضربه به درب نیمه باز اتاق مستاجر زد و گفت ؛  اهای دخترک ور پریده ، مگه با تو نیستم؟ نکنه چوب پنبه توی گوشت کردی , ها؟   پا شو ببینم ، پاشو بیا بشین کارت دارم ،   مگه قرارمون روز اول  که بیای اینجا این نبود که بجای کرایه خونه  میبایست هر شب قبل اذان چراغ دم درب خونه رو روشن کنی ، صبح نون بگیری و بیاری ،  حیاط رو جاروب کنی؟  بیا ببین بیست و سه تا برگ خشک جمع کردم اوردم برات ,  گلدون شمعدانی ها رو چرا دم ظهری و زیر افتاب اب میدی؟ مگه نمیدونی میسوزه ؟  خسته نشدم از بی ملاحظه گی هات ، بلکه دیگه صبرم تموم شده ،  و بایستی فکر خونه واسه خودت باشی ،   یک هفته هم بهت .


     صدای درب چوبی حیاط  ،حرفهای پیرزن را نیمه کاره گذاشت ،  مستاجرش با نان سنگک  از نانوایی برگشته بود   طبق معمول  با زبان چرب و رفتار صمیمی اش شروع به بلبل زبانی کرد و از همان ابتدا شروع به شعر خواندن برای پیرزن کرد و گفت؛ 


     پشت در و ننداختی ننه، با خوبو بدم ساختی ننه ،  قربون بوی پیرهنت ،   بی بی گل فدات بشم  ، دل شده رسوای غمت ،  بی بی گل فدات بشم ، بی تو دلم پر از غمه ، بیبی گل یکی از این روزا  میبینی که شکستم بی بی گل ،  بیبیگل چرا منو دوست نداشتی بیبی گل    ،   بیبی گل  فدات بشم ، میبینی بی تو چه تنهام بیبی گل ،   تو که منو دوست نداشتی بیبی گل ، ،  یکی از همین روزا  میبینی شکستم بیبی گل ،   


دخترک میرود و یک نان را درون سفره ی پیرزن میگذارد و باز میگردد و نزد پیرزن مینشیند  چشمانش به برگ خشک ها که می افتد  از رو نمیرود و میگوید :  


      وااا   همین دیشب حیاط رو جارو زدما ، ببین باز چقدر برگ خشک افتاده و باد زده اورده روی ایوان من


پیرزن با لحن پر مهرش میپرسد؛  باد زده اورده نه؟ یه بادی بهت نشون بدم که


دقایقی بعد  


دخترک حیاط را اب جارو کرده ،گلدانها را اب داده و  لامپ سوخته سردری را تعویض میکند و میپرسد؛   دیگه چی کنم؟ شما جون بخواه.


_پیرزن : بیا بشین باهات حرف دارم ،     شهین چند سالته ؟.


شهین  ؛  سی و پنج سال


_  چند ساله منو میشناسی؟


  شش سال


_ تا الان از من بدی دیدی ؟ 


بله .    چی؟ چی گفتم؟  نه!  حواسم نبود ،   نه ،  البته که ندیدم ،  مگه که  کور  باشم  ببینم.    چی گفتم؟  نه! هول شدم بخدا ، میشه سوالتون رو از ابتداش بپرسید ؟! 


   _ تا الان از من بدی دیدی؟ 


 نه، خانم اقا، شما نور چشم محله ای ، شما تاج سر همه هستی، شما بزرگ مایی ، شما گیس سفید و خردمند این گذری ، شما دستت به خیره ، قلبت از طلا ست  ،  نفس گرم و صدای دلنشینت پر از صفاست ،  رسمت  سخاوتمندی  و اسمت باوفاست ، ، فکرت پی خیر ،  شما کوه نور (پیرزن حرفهایش را قطع کرد و گفت) 


   تا حالا فکر کردی اگه یه روز غروبی بیای خونه و ببینی چراغم خاموشه  باید چکاری کنی؟ به کی پناه ببری؟ نکنه  یکی از همین روزا بیای و من چراغم روشن نباشه و باز بی خانمان و دربه در بشی. 


شهین بی انکه متوجه ی منظور خانم اقا شده باشد با ساده لوحی گفت ؛


  زکی ،   خب این که غم نداره ، خودم یه توک پا میام روی ایوانت و کلید برق رو روشن میکنم .   همین بود مشکلت؟ خب اینکه کاری نداره ،  صبح هم قبل رفتن نانوایی خودم خاموش میکنم. 


خانم اقا گفت:   شهین این خول بازی هات تمومی نداره؟   دخترک ساده و هپلی  ، من افتاب لب بومم ‌  ، بعد من این خونه میرسه  به  خیریه ،  اون وقت چه خاکی میخوای سرت کنی ؟ کی رو داری بری پیشش ؟  


    شهین گفت ؛  نگران نباش ، یه فکری میکنم خودم ، خدا بزرگه ،   شما اصلا نگران این بابت نباش ، خیالت راحت راحت باشه ، نهایتن یا به کسی نمیگم که شما  مردی  تاذیه وقت خیره نیاد و ما رو بندازه بیرون و یا اخرین مرحله اش خب میرم دنبال شاهین ، خان داداشم . 


خانم اقا گفت:  اخه  خداااا   این دختر چرا اینقدر  تور و  شیرین عقل بازی در میاره ‌       .  مگه صد بار نگفتم مبادا هرگز سمت اون برادر  دیوث و  ت بری ،        


شهین؛   چرا  خانم اقا؟  چی شده؟ باز کسی پشت سرم  دروغ گفته و  شما پشیمون شدی که چرا  بهم یه چشمه اتاق مجانی  اجاره دادی ؟ خب باشه من کرایه این ماه رو میدم تا شما بهونه گیری نکنید . 


خانم اقا ؛   اخه دخترجون چرت پرت چیه میگی ،  وقتی من میگم  افتاب لب بومم و اگه بمیرم  تکلیفت چی میشه؟  تو نباید این جوابا  رو بدی ، بایستی بگی  خدا نکنه ، زبانم لال بشه ، خدا اون روز رو نیاره ،  خدا  بهت ۱۲۰ سال عمر با عزت بده  


شهین با دستپاچگی  روسری اش را زیر گلویش با بغض گره زد و گفت :  خدا اون روز رو مزارع خانم اقاجون ، انشالله خدا به عزت ۱۲۰ تا سال عمر بده .  الهی سایه ات زیر سر ما باشه 


پیرزن:   نه، الهی زیر سایه ی شما باشیم.  


شهین:  الهی توی سایه زیر شما باشیم ‌ .  


پیرزن از فرط عصبانیت  چند صلوات زیر لب فرستاد و  کمی شیطان را لعنت کرد ،  در همین حین  شهین مشغول جویدن ناخنش بود و به نقطه ای نامعلوم سوی تیرک چوبی ایوان خیره مانده بود که گفت ؛    حالا این عزت که میگید کی هستش؟  خواستگار جدیده ؟  


خانم اقا گفت؛   تقصیر نداری که ،  از بچگی مادر بالا سرت نبوده


  شهین :   بالای سرم؟  نه ، من نمیدونم کجام واستاده بود ، ولی هرچی بود زودی فوت شدش و مرد.  همون هفته های اولی مرگید، یعنی مردید.  نه!  منظورم این بود که  مردن کرد . 


خانم اقا :  خدا بیامرزتش ،   


کمی سکوت معنادار و سپس خانم اقا با حالتی متعجب و متفکر پرسید؛   تو که گفته بودی  داداشت شاهین کوچیک تره  ازت ،        چطوری ممکنه اونوقت؟   


شهین :  به سختی .  یعنی اینکه  اولش من  بعد چون دوقلو بود  بچه هاش ، یعنی بچه ها که نه،  منظورم  من و شهین بود .  نه,  


 خانم اقا گفت :  ادم درست درمون که بالا سرت نبوده تا چیزی یاد بگیری ،      ایراد نداره ،  عین مال  ، ظاهر و باطن  همینی.  بهتر شد که دوباره یادم اوردی که چقدر کم ت و سادهی ،  کاریش نمیشه کرد ، به خانم سادات هم واقعیت رو میگم  ،   اصلا اینجوری بهتر شد ، چون صحبت یک عمر زندگیه، شوخی که نیست ،   این وسط کار غلط رو من داشتم میکردم که  راجع بهت کلی  تعریف تمجید های الکی و بزرگنمایی کرده بودم ،  اگه حقیقت رو بگم بهتره .  لااقل مث دفعه قبل    نمیشه  تا  ابروریزی بشه


شهین که گیج شده میپرسد؛    خانم سادات کیه؟ دفعه قبل چیه؟  


خانم اقا گفت؛   مگه یاد نداری پارسال روزی که خانم سادات با شوهر و خانواده اش اومده بودن اینجا خواستگاری  و تو  موقع چای اوردن چه ابروریزی کردی


شهین  با دهانی نیمه باز و متعجب گفت؛ مگه  اونا اومده بودن خواستگاری؟  خب من چای اوردم  ، هم داغ بود  هم لیوانی ، تازه واسه هر کدوم یکی یه دونه  جداگانه چای کیسه ای گذاشته بودم  توی نعلبکی .  چه ابروریزی؟


خانم اقا :   اره جون عمه ات.   خیال کردی چون چشمام سو نداره  و نمیبینم   پس  دیگه نمیفهمم و یا به گوشم نمیرسه؟   خوب خبر دارم چه دسته گلی به اب دادی


شهین:  وا؟  بخدا نمیدونستم باید بهش اب بدم ،  در ضمن دسته گل که  دست  من نبود   ، دست شوهر خانم سادات بود  . 


خانم اقا؛  اون گل رو نمیگم‌   .   اونو میگم که  حین ورود به اتاق با سینی بزرگ چای   گفتی؛  یالله  ،  کی چای میخوره؟ بعدشم با پات درب چوبی اتاق رو باز کردی و وقتی رسیدی داخل اتاق ، با کمرت درب رو هول دادی  بستی .


شهین که یادش امده و از مرور خاطره ان روز  به سر شوق امده   ساده لوحانه و پر شوق میگوید؛   اره ، اره  الان یادم افتاد ،    شما چه خوب  یادته  .  بعد پرسیدم که  شام اگه قراره واستن  زودتر بگن تا من بیشتر نان بگیرم.


صدای زنگ اونگ دار خانه راس ساعت هشت صبح را اعلام میکند و شهین میگوید:  وااای  دیرم شد ،   فعلا نمیر تا برم سر کار بیام .   الهی صد و بیست سال عزت رو بکنی عمر سالم و سایه ات زیر ما باشه و الهی امین الهی امین ،   من برم بوس بوس 


چند ساعت بعد  


حاشیه تهران 


  تاکسی ترمز کرد و دخترک با کمی تردید سوار شد . راننده با لحن محترمانه ای پرسید:  تا کجا تشریف میبرید ؟ چون من تا شاطره بیشتر نمیرم. 


دخترک با ته لهجه ای غریب پرسید :  اونجا ک گفتید نزدیک  به تهرانه؟ 


راننده نگاهی در اینه انداخت و  گفت:   جاده ساوه  بهش میگن ، ولی بین مسیر تهران و اسلامشهره. 


دخترک با تعجب گفت؛  وااا؟ مگه اسلام دین و ایمون نبود؟ الان شهر شده؟  من تا اخر خط پیاده میشم. میخوام برم تهرون. خیابون افریقا  


دقایقی بعد راننده پرسید؛  از روستا میای نه؟  


دخترک با صدایی خشدار و ادا اطواری غیر طبیعی گفت؛   اره ، هیچ کجا بلد نیستم . اسمم شهلاست. بهم میگن شهلا توره . .  خیلی روزه توی جاده دارم میام ، کلی ماشین های جور واجور نشستم ، حتی از اون ماشین گنده ها که پشتش سنگ میریزن   از همونا هم نشستم‌ ،   اتوبوس نشستم ولی گفت  بلیط ، من نداشتم ، گفت پول بلیط ، من نداشتم ‌ . پیاده ام کرد.  


راننده گفت؛ بی پول تصمیم گرفتی از روستا پا بشی بری خیابون افریقا ؟ مگه کلاقرمزی هستی؟  کی رو داری خیابون افریقا ؟ 


دخترک ؛  خب  اولش پول نداشتم ولی هر ماشینی نشستم   اخرش بهم پول دادن  و  پیاده ام کردن .  البته مفتی مفتی که پول ندادن  بهم .      اگه دارم میرم تهران  واسه وصیت خانم اقا بود دم مرگش .  بهم گفت برو دنبال ارزوهات .   


راننده ؛ لابد میخوای بازیگر بشی؟ عکست رو سر پرده ی سینما بزنن . درست میگم؟


دخترک ؛   نه، من ک سواد ندارم .   میخوام برم سفارت . برم خارج    سبک سفر میکنم ،فقط یه کلیپس اضافه اوردم با خودم  اگه موهام بلند شد بعدا کلیپس بزنم .    


راننده پوزخندی زد و پرسید؛  به کدوم کشور میخوای بری؟  


دخترک ؛   فعلا تصمیم نگرفتم  میخوام برم دور دورا   که دم ساحل  دراز میکشن  یکی ماساژشون بده     اسمشو نمیدونم  ولی می دونم  دوره  ، سمت خارج نیست ، امریکا یا شاید .    راننده بی انکه توجهی کند  نگاهش به ایینه بغل   گفت ؛ 


گمونم شاسی بلند مشکیه داره تعقیب میکنه مارو ، همش نور بالا میزنه .  اشنای شماست


دخترک نگاهی کرد و گفت ؛   اشنا که نیست   ولی خب وقت زیاده  اشنا  میشیم.   


راننده پایش را روی ترمز گذاشت زد بغل و گفت ؛   بفرما ، پیاده شو، کرایه ام نمیخوام، خیر پیش.  مراقب باش و عاقلانه سمت ارزوهات برو.


دخترک لحظه ی پیاده شدن لبخندی معنادار زد و چهار اسکناس پنجاه هزار تومنی  گذاشت روی جعبه کنسول  راننده و با صدایی خشدار و پسرانه  گفت ؛   نون دلت رو خوردی .


 دقایقی یعد درون ماشینی شاسی بلند 


راننده :   کجا میری این وقت روز؟ 


دخترک با تغییر لحنی عجیب و عشوه گفت ؛   شما کجا میری جونی؟ 


راننده با نگاهی هیز و دندان هایی تیز کرده گفت :  من میرم بالا بالاها    شما هم میای؟ 


دخترک گفت:  بریم عزیزم . شما چقدر توپول بامزه ای . سبزه ای با نمک .  چه ماشین شیکی داری .


نیم ساعت بعد  ، سمت کوره های اجر پزی


 راننده را با دستانی از پشت بسته شده و رگی بریده شده و گردنی خونی با لوکنت گفته بود؛   خ خ خواستگاری.


و   ، از ماشین بیرون انداخته شد    و پسرک درحالیکه ماتیکش را با پشت دست پاک میکرد ، گفت  ؛  چوب دلت رو خوردی . 


سپس  زد به دل جاده و همراه کیف پول و موبایل 


سر شب بود که سر گاراژ مالخر ها  با شخصی درگیر و زخمی شده بود و به خانه بازگشت تا در زیر زمین دوا گلی و بتادین را بردارد و چاقو را از پایش بیرون بیاورد ، اما به محض خارج کردن چاقو ، خونریزی شروع شده و او از شدت خونریزی جان داده بود



بازم امروز صبح میبایست تحمل کنم اونو با نگاهی معنادار و زشت، خسته شدم. . چرا هیچکس حرفم رو باور نمیکنه،  باید به حراست بیمارستان اطلاع بدم، اون حتی تا اینجا هم تعقیبم کرده ،  خودش بود، مطمینم خودش بود  ،  

اقای نگهبان اقای نگهبان کمک

پرستار پیش می اید و میپرسد،؛   جانم؟ چی شده عزیزم؟ 

نگهبان رو صدا کنید،  اون اینجا بود,  رفتم و دست و صورتم رو شستم و تا برگشتم بیام سمت غذاخوری  جلوم رو گرفت، 

پرستار: مطمینی اشتباه نمیکنی؟ 

مریم؛ نه ، به شرافتم قسم که خودش بود  ، رنگ موهاش ، رنگ  چشماش 

پرستار: خب نگران نباش ، بیا بریم و پیداش کنیم، 

مریم: خسته شدم خانم پرستار، دیگه جونم به لب رسیده، اخه چی میخواد از جونم! چرا تعقیبم میکنه، حتی اینجا هم اسایش ندارم از دستش 

پرستار ؛ به من بگو ببینم چه شکلی بود؟ 

مریم: لباسش مث لباس بیمارا بود ، چهره اش زشت ، داغون، دقیق تمام خصوصیات منزجر کننده ای که من بدم میاد ازش رو داشت،  رنگ موی مشکی، رنگ چشماش مثل شما مشکی، مقنعه اش مشکینه نه، شال مشکی سر داشت

ایندفعه بیاد جلوم، چیکار کنم؟

پرستار: خب به من خبر بده، قلم پاش رو میشکنم، کاری میکنم که دیگه اذیتت نکنه 

مریم کمی فکر گرد و مضطرب پرسید؛  اخه، اگه وقتی بیاد که شیفت شما  نیاشه چی؟ اون وقت چیکارش کنم؟

پرستار: باهاش روبرو شو، جلوش واستا. ازش بپرس  که چرا تعقیبت میکنه ، چرا اذیتت میکنه،  

مریم با نگاهی خیره به پرستار یک قدم جلو رفت و ارام پرسید؛ اگه روم دست بلند کنه چی؟  اون وقت چیکار کنم؟ بزنمش؟ 

پرستار: اره، تو هم بزنش. 

مریم: ولی اخه با چی؟

پرستار؛ با هرچی

صبح روز بعد.


صدای شکستن شیشه ، سکوت را جر داد، مریم با تکه سنگی بر سر مزاحم همیشگی کوبید، ولی مزاحم فقط  ترک برداشت و تصویرش صد لحظه شد .     

  

         د


از قسمت یادداشت های شین براری برداشتم.

محبوب من

محبوب من، من دایما شما را دوست میدارم

چه در حین گذر از پیچ و خم محله ی ضرب در ۳۰ سالگی

چه در لحظه ی پخش غذای نذری در کوچه های تنگ و باریک و عبور از مسیر های سرد و تاریک 

دایما شما را دوست میدارم

محبوب من، گفته بودی در ایام نوجوانی ، که عشق و شور جوانی ، ملاک نیست

بلکه ست در محله ی پایین شهر و دل محله ی ضرب ، جرمی نابخشودنی ست 

همچون مجرمی ، ناکرده گناه، که بر گردنش ، پلاکی ست 

ان سالها گذشت، اکنون ولی چرخ دبار ، جلوه ها کرده و من انچه که میدانی ام

و تو از پشت ۱۳ تقویم فاصله امده ای و میگردی و میپرسی و میجویی ام

برای یافتنم  بر هر ریسمانی چنگی میزنی ، به هر جا که فکرش را میکنی زنگ میزنی 

و مرا میابی ، مرا در بدو ورود به زندگانی و  لحظه ی خروج از دل تاریک اغما ، نظاره میکنی

پیغامی میگویی و برایم مینویسند و من اولین چیزی که در بازگشت دوباره به زندگی میبینم ، پیام توست

گمان میکنم خوابم ، چون این محال است  

تو رفته ای ، ۱۳ سال است که رفته ای 

بی شک اکنون در ۳۳ سالگی همسری داری ، فرزند دلبری داری 

ولی من خواب نیستم

تو امده ای ، و من دیگر ان پسر دانشجو که رها کرده بودی نیستم

دانشجویانی دارم ، اسم و پیشه ای دارم

و تو این را خوب میدانی 

تو امده ای و در کلام اول ، پیشنهادی در استین داری 

دعوتت میکنم، با اشتیاق می ایی، این همان محله ی ،زهوار در رفته ی امین الضربی ست که به نیش کنایه ،زخم زبان میزدی 

یادت هست؟ 

میبینی چه قد کشیده و نو شده. دیگر اخرش به سیاهی باغ ختم نمیشود ، خودت که میدانی! 

ان  باغ سیاه و بدنام شهر ، این روزها سر براه امده، اسمش سیاه باغ نیست، به قول شما از ما بهتران، اسمش بوستان ملت است.  هر کنج ان برکتی ارزانی ، و بی منت است. 

تو می ایی ، و جای نگاه به من،  با قدم هایت خانه ی جدیدم را متر میکنی ، 

اول میپرسی ؛  سند گرو بانکه؟ یا که درگیره قسط پرداخت وامه، 

اینها حرفهای تو نیست،  فرمایشی ست، دستور از بالاست.

پاسخت میگویم و خیال مادرت اسوده میشود، انگاه نوبت به تو و حرفهای دلی ست

من توقع دارم مانند قدیم، بلند پرواز شوی ولی

دیگر از ان دختر نوجوان که جای ماشین عروس ، شش اسب سفید تک شاخ با ارابه ی طلا طلب میکرد نیست

تو امده ای و بعد ۱۳ سال فاصله ، و خنجر بی وفایی ات که بر پشتم زخمی چرکین گذاره  ، سرخوش و شیرین صفت، نمک میپاشی، با هر کلام خودت را خار و خفیف تر میکنی، تو بر عکس من ، تمام تلاشت را کرده ای تا بعد ۱۳ سال با دست خالی بیایی، با یک دوجین ، شکست و پسرفت بیایی،  تو حتی هنوز مدرکت را نگرفته ای ، و بارها تغیر رشته داده ای

تو میزنی ، حرف را

تو ،میزنی  ، زجه را 

گریه هق هق و بغض های لجبازی می ایند و تو خودت را در میان زجه های عجیبی میابی که سبب حیرت من شده

من برای لحظه ای رفتم تا برایت قهوه بیاورم، ولی تو دیگر نقش نیستی

هیچ نقابی نداری

صادقانه ترین لحظات عمرت را برایم رقم میزنی ، زار زار گریه، و گریه

ولی چرا؟ چه شده؟ 

نکند محض ظهور ناگهانی یک سوسک میگریی؟ 

تو اعتراف میکنی و من تو را با غرورت دوست دارم 

تو میگویی؛ هنوز مجرد،  سرشکسته، شکست خورده و بی پناه

من میگویم؛ ولی اخر چطو ر و چرا؟

میگویی؛ بعد تو، بارها قصد ازدواج داشتم و هربار دم اخر ، با وقوع اتفاقاتی عجیب و به یکباره طرف منصرف میشد، و من میماندم و لباس عروسی که باز بلا مصرف میشد. نزد جادوگر رفته بودیم ، نزد رمال و دعاگو رفته بودیم و همه یک حرف میزدند ، میگفتند ؛  اه ، یک دل شکسته و معصوم دامنگیرت شده

تو این حرفها را میزنی و من هیچ در صراحت محتوای چنین اعترافی نیستم، ،در عوض نگاهی میکنم و میپرسم؛

کدام دامن؟ تو که شلوار تن داری

تو خیال میکنی که من شوخی کرده ام و با بغض و هق هق گریه هایت ،لحظه ای میخندی . 

نوک بینی ات سرخ شده، دقیق مثل سینزده سالگی هایت و صبح ها حین رفتن به مدرسه، و هوای سرد زمستانی 

یادم مانده ، یادت هست؟

تو میگویی؛  بعد تو، رنگ خوشبختی از زندگانی ام رفت ، من غلط کردم، من .

من اما.   ان پسر خام و احساساتی نیستم، میدانم که گریه زن، یعنی فریب ، یعنی اخرین سلاح 

پس اعتنا نمیکنم 

جویا میشوم، که چه کارم داشتی؟ چه ‌پیشنهادی بود که گفته بودی در استین داری؟ 

او میگوید؛ خانه هایت را بفروشی ، ،و برویم سمت خانه ی ما ، یک خانه بخریم

من میمانم.

میپرسم؛  مگر قرار است با هم زندگی کنیم که چنین حرفی میزنی!

تو مات میشوی

میگویی؛  درک میکنم و میفهمم که این روزها اسمو رسمی داری، ازت ممنونم که هنوز با من حرف میزنی و منو محل میزاری، و

و  چی؟

تو با تردید میپرسی؛  مگه نمیخوای دیگه با من عروسی بشی؟

من میگویمت؛  برایت دلواپسم بهاره، چون من سالهاست زندگی کردن بی تو را اموخته ام.  

بهتر است کمی غرور داشته باشی ، و از بی وفایی ها و بی معرفتی ها و بیرحمی ها و خیانت هات کم کنی و به غرورت بیافزایی

 هر وقت مشکلی داشتی و یا به کمکی نیاز داشتی، میتونی روی کمک من حساب کنی . بدرود بهاره ی گرامی. 

و عاقبت نیز

تو باز میپرسی و ادای دختر بچه ای لوس را در میاوری و میگویی؛

یه دقیقه بهت وقت میدم، تند سریع بگو که رنگ کراوات روز عروسی مون چه باشه؟ 

من مثل مجسمه ای، خیره به عمق حقارت میشوم، و تو میگویی:  یعنی واقعا دیگه نمیخای عروسی بشیم؟ 

با حرکت سر ، به مفهوم ؛ نه.

تو میگویی؛  نه؟

نه، دیر امدی.  من تنها نیستم، توموری ناخوانده همراهم تا لحظه ی پرواز و هجرت سمت نور ، همراهی میکند، در نقش بلیط هجرت است 

تومور بدخیمی با نام عین شین قاف


شهر قصه قدیمی قسمت اول   صوتی   


دریافت



اهر گربه ، باط
ظاهر گربه ، باطن شیر
پیردختر دوشیزه ی هرزه ی پیر
















یکروز معمولی، کم‌رنگ و غمناک زیر آسمانی ابری آغازگشته بود  ٫؛٬ چنان غمی بر وجود پسرکی غزلفروش ،تار تنیده بود که گویی دلش شیشه  و دستانِ روزگار سنگ‌ شده ؛٬  آسمانِ شهر،  همچون دریایــی بی‌رحم، خشمگین و غضبناک شده ؛٬  چرخش ایام ، در هجوم ابرهای تیره و لجباز ، به شهر خیس و خسته ی رشت ، خیره گشت.
٬   از فرط بارش باران ، رودخانه‌ی زَر ، لبالب سرریز از آب گشته ،و طغیان کرده . باد سرکش وحشیانه ابرها را سوی محله‌ی ضرب آورده. بی‌وقفه موج‌موج  بَر تَن ِ باغ هلو  باران باریده
٫؛٬انتهای باغ هلو، پیردختر عاشق پیشه و زیرک، تک و تنهاست و گربه کوچکش را نوازش میدهد و مهربانو در کنجِ غمناک ‌اتاقش ، به زیرِ سقفی کج با خودش حرف میزند یا که شاید با بچه گربه، پاسخ هرکدام باشد تفاوتی در ماجرا نمیکند زیرا از جبر چهل و پنج سال انزوا و ترس از تعصبات خشک پدر پیرش ، او با سکوت و خلوت مطرود انتهای باغ عجین شده و هربار نجوای بیصدا و ندای روح درونش را به وضوح میشنود و همچون دیوانه ای با خودش سرگرم حرف زدن میشود ، او فقط بیش از حد توانش جبر تنهایی را به دوش کشیده و کمی در روانش تاثیر گذاشته و برخی او را کمی شیرین عقل فرض میکنند ولی شهلا بلنده، مستاجر اولین اتاق و ایوان جلوی باغ پس از بیست تقویمی که ساکن و اجاره نشین این باغ بوده بهتر از هرکسی میداند که مهربانو خول و شیرین عقل نیست بلکه او از کودکی نیز رفتار و کرداری منحصربفرد داشت که از قلب بی ریاحش سرچشمه میگرفت و او با چشمانی درشت و نگاهی گیرا و نافض و زولف موی سپیدش با چهره ای شیرین و جذاب ، و اندام ظریفش در زندان افکار منفی و متعصبانه ی پدری تندرو و سخت گیر خانه نشین و تارک دنیا شده اما چند صباحی ست که هر غروب و به دور از چشمان بی ترحم و بیرحم پدر پیر و مریضش چادر حریرش را سر میکند و زولف سفیدش را از سر عمد بر چهره اش می اندازد و با قدمهای کوچک و حرکاتی که از ظرافت و لطافت روحش خبر میدهد ، از باغ خارج شده و تا سر کوچه ی تکرار میرود تا مثل هفته های اخیر هر غروب راس ساعت شش و لحظه ی دیدار ، پسرک شاعر مسلک و بلند بالای محله یعنی شهریار را ببیند و چند جمله ای نیز با او معاشرت و همکلام شود ، مهربانو یک دل که نه، صد دل عاشق شهریار شده، و اکنون تکیه بر زاویه پنهان و تاریک و نمور اتاق گربه اشرا نوازش میدهد و میگوید ؛ پیشی جان، تو هم مث من شانس نداری، یتیم و تنهایی، الان تو یتیم و من یتیم با هم میشیم دو تیم، خخخخ فکرشو بکن ، شهریار خان هم یتیم هست اگه قبول کنه و پیشنهادم رو رد نکنه، و با من عروسی بشه، من و اون تو رو به فرزندخوندگی قبول میکنیم، گربه ی دم بریده، پیشی جان، تو چرا اسم نداری، اسمت رو میزارم آپوچی جانه، یعنی آپوچی جانه یعنی مخفف آقای پیشی جان. نظرت چیه آپوچی جانع
(صدای شهلا بلنده بگوش میرسد که به انتهای باغ آمده و میگوید ؛ مهری با کی حرف میزنی؟




پمهان و

ی رگبار بارانی تند و شدید همچون شلاق بر شاخسار بی‌برگ باغ ، تازیانه کوبانده بود ٫؛٬  سقفِ پیر و فرسوده‌ی اتاق  زیر شلاقِ بیرحمِ باران و باد ، ناله‌اش را همچون فریاد و آه  در چهار کُنجِ  باغ  پیچانده بود  ٫؛٬  پسرک در فرار از روزمرگی‌های کِسالَت‌وارِ زمانه  ،سوار بر کفشهایش ، سوی باغِ هلو ، نزد یارش روانه میشود   ٫؛٬   هرغروب راس ساعت شش ، نوشیدن یک  فنجان چای داغ ،برای قراری مخفیانه و عاشقانه ، تَه خلوتِ باغ،  بهانه میشود  ٫؛٬   پسرک وارد باغ میشود ٫؛٬  باغ بشکل شَرم‌آوری و عریان است ٫؛٬ پسرک به موههای بلندِ مهربانو می‌اندیشد ، که از شبهای سیاهِ خزان بلندتر است ٫؛٬  مسیر سنگفرش از دلِ زرد باغ ، اورا تا به آغوش ِگرمِ یار همراهی میکند  ٫؛٬  افکاری مخشوش بر روانِ پسرک سنگینی میکند  ٫؛٬  نجوای ِ مرموز ِ مرغِ حَق  باغ را پُر از حسی اندوهناک و به رنگِ غمگینی میکند  ٫؛٬   باد برگ زرد خشکی را از روبروی قدمهایش ، جارو میکند ، ٫؛٬ ,  پسرک باز به این نتسجه میرسد که در باغِ زرد ، هوا سردتر از  پیچ و خمهای محله‌ی ضرب است  ٫؛٬  پسرک کفشهایش را وسواسگونه پشت صندوقچه‌ی پیر و کهنه ، پنهان میکند  ٫؛٬ مهربانو از خواب ، به آغوشِ یار پُل میزند  ٫؛٬  پسرک از شرم و حَیا به قابِ چوبی پنجره زُل میزند  ٫؛٬   سکوتی مبهم وارد اتاق میشود ، افکار مجهول و مخشوش در فضا جاری میشود  ٫؛٬  ناگهان صدای  مهیبِ رعد و برق ، دلِ آسمونو کَند ، بعدشم بارون و بوی ِ خاک و نم ،٫؛٬ نوای محزون نِی ، متن خیسه باغ و غم ،؛، چشمک زرد رنگه لامپه صد ، نگاه ها هر دو میچسبد به سقف ،؛، سوسوی لرزانِ نور ، تعبیرِ نظرهای نزدیکو دور ، اثر سَقه سیاه چشمانه شور .

تپش های قلب هر دو درگیر افکاری مبهم و مجهول ، با نگاهشان در هم آمیخته از رمز و راز ، دخترک بی حیا مرموز و غرق عشوه ناز ، پسرک محفوظ بحیا و مجذوب آهنگ و ساز ، بانو نگاه پر کرشمه ، همچون چشمه جاری و برقرار ، پسرک تشنه لب بیقرار در فکر فرار . بانو همچون گرگی در تن پوش دوست ، بچشمش پسرک صید راحت و خودش صیاد خوب . 

      آنگه نقل عاشقانه های دو قو ، و بعد فرق هجرتِ دو پرستو از شرق دور با خلقت شیطان از آتش ، بی قلب و شریان خون. ناگه قطع جریان برق ، هجوم سیاهی بعد از مرگِ نور .

سیاهی و سکوت 

بانو کورمال کورمال پیش رفت تا به پای مرطوب دیوار 

آنگاه برخواست تا دستش به طاقچه رسید ، گفت که ؛ از رفتن برق گردیده بیزار ، چیزی بگو ، نمان بیکار 

اما برخواست صدایی مرموز و مبهم از سوی دیگری ناگاه

دستش رسید به 

مکعب مستطیل کوچک از جنس کاغذ همان قوطی کبریت 

 سایش گوگرد بر متن ضبر قوطی 

 جعبه کبریت و دیوار مرطوب و نم 

کمی تاخیر ، تا زایش آتش کوچک و لرزان شمع

 وصلت آتش و موم شمع و خلق شعله با نور کم .

ظهور سایه های مشکوک بر دیواره غم  

 ریزش بی وقفه ی موم بر قامت شمع همچون اشک 

جای خالیه پسرک و رد پای چای بروی فرش

 

 

ادامه دارد 

اپیزود بعد میخوانیم

 

 //اما کمی بعد در میابد که پسرک غزلفروش یعنی شهریار نرفته ، و هرآنچه که در آن شب سیه گذشت ، زمینه ساز آغاز مصائب بسیار شد. 

و در پی آن کنش و نقطه ی اوج داستان ، در باقی ماجرا پیامد ها و واکنش های پیش بینی نشده ی تلخ و شیرینی نهفته است )

 

 ادامه. رمان  . . . . .              نویسنده.       شهروز.  براری.   صیقلانی.        

نشر چشمه 

  صفحه 381 پاراگراف اول از فصل اخر (جنون_مرگ) 

  __مهربانو  ، در امتداد شوم‌ترین و   کینه‌جویانه‌ترین اقدام زندگیش  حرکت کرد و  طبق نقشه ای از پیش تعیین شده ، کپسولهای قرص شب پدرش را باز و خالی نمود، درونش را با پودر خاکستری رنگی با احتیاط پُر نمود و کنار لیوان آب گذاشت. اسپره‌ی تنفس پدرش را کاملا خالی نمود. گوشه‌ی شلنگ گاز بخاری را با ظرافت شکافت، قرص های خوابل را کوباند و در فلکس کوچک چای ریخت 

   ®_ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺁﺑ ﺑﻮﺩ ﻪ پیر ﺩﺧﺘﺮ باغ ’مهری‘ ﺍز ندامتگاه افکارش آزاد گشت و چادر حریرش را از بند ایوان ، برسر کشید ، کفشهای سفید طبی اش را پا کرد ، گربه‌اش را برداشت و بغل گرفت ، به آرامی و مخفیانه از بین ستون های بلند ، درختان توسکا درآمد ، به نیمه‌ی باغ رسید ، ایستاد به پشت سرش نگاهی کرد ، چشمش به خانه‌ی چوبی و پنجره‌ی بالایی ، که اتاق پدرش بود افتاد ، تمام وجودش لبریز از حس کینه و انتقام جویی شد ، به راهش ادامه داد تاکه به نیمکت گرد سنگی ، رسید ، از خودش پرسید  ؛آیا باز گذرم به این نیمکت خواهد افتاد؟  _غیر از یک مشت خاطره‌ی تلخ و شیرین چیز دیگری در آنجا یافت نمیشد، تمامشان را پشت سر ، جا نهاد ، تا شاید سبک بال تر از آنجا برود. به ابتدای باغ رسید ، صدای چرخ خیاطی شهلا بلنده بگوش میرسید ، صداهای ممتدی که به گوشش آشنا می آمدند. آپوچی‌جانه را نگاه کرد ، و به روی ایوان شهلا خانم گذاشت .  سپس چشمش به نیمکت چوبی بروی ایوان افتاد ، طبق معمول برویش دفترچه‌ای مشکی و سالخورده بود که معمولا شهلابلنده ، اندازه و میزان سایز لباس مشتریان خود و حساب کتاب هایش را مینوشت. خودکار آبی و جوهر داده‌ی همیشگی نیز با یک نخ به میز متصل بود ، مهری به آرامی دستش را دراز کرد و دفترچه را برداشت ، اما نخ کوتاه‌تر از آن بود که به بتواند از آن فاصله چیزی نوشت ، تکه صابون مخصوص علامتگذاری خیاطی نیز لای دفترچه بود ، در نهایت او با تکه صابون بروی دیوار قهوه ای و رنگ رفته‌ی ایوان نوشت: قالیچه‌‌ی بروی ایوانم برای تو، مواظب گربه ام باش.»  _سپس با قدمهای یک اندازه و پیوسته‌ی خود از باغ توسکا ﺩﺭﺁﻣﺪ . مهری ﻣﻨ ﻭ ﻫﺎﺝ ﻭ ﻭﺍﺝ ﺑﻪ ﺟﺎﺩﻩ ﺶ ﺭﻭﺶ ﻓﺮ ﻣ ﺮﺩ. به صدای چشمه توجه کرد، گویی صدایش را تاکنون اینچنین رسا و واضح نشنیده بود. چند قدم بالاتر ، درخت بید بزرگ ، به پیشوازش نیامد ، زیرا نَفسِ وجودش به پابرجا ماندن و ثابت قدمی بود.  مهری در دلش گفت ؛ من بچه بودم این بید گنده اینجا بود و بهم متلک میگفت، حالا که دارم پیر میشم ، باز همونجا مثل بُز ، زُل زده بهم،  ®سپس به یکباره و بی‌مقدمه شروع به فریاد زدن و عربده کشیدن نمود ، با تمام وجود پرخاش میکرد و میگفت؛ چیـه؟! هــــان؟ به چی مث بُز زُل زدی ؟ خیال کردی که خرسم ، کدخدا میشه؟   نه نخیر  کور خوندی . این همه آزارم دادی بس نیست؟  خب آخرش چی؟ چی بهت رسید؟ همیشه دلمو شدی بس نیس؟ خب چی میگی اصلا چی میخوای از جونم؟  عمرم رو پوچ کردی با تحقیر و تنبیه‌هات ، بهت جایزه دادن؟ یا مدال پدالِ افتخار یا ابتکار در تربیت تک فرزند؟  باشه تو خوب. تو حاجی . تو پدر. تو آقا . تو سرور  . تو سالار. بس نیست اینا؟ کوری؟ نمیبینی دارم پیر میشم؟ نمیبینی موهام سفید شده؟ پس چرا نمیمیری تا من یتیم در یتیم بشم . ها؟ چیه؟ عشقم خودشو کشت. از دست من. از دست تو. از دست ما. میتونی زنده‌اش کنی؟  یکم سعی کن ، زور بزن یه آیه‌ای ، سوره‌ای ، پیغمبری ، معجزه‌ای! ها!،،،  هیچی توی دست و بالت نداری تا خون ریخته‌ شده رو جمع کنه؟  تو که یه عمر سنگ دین و پیغمبر رو به سینه‌ی بیرحمت زدی ، تو که منو جلوی دوستام واسه یه خال شفیده مویِ سرم کتک زدی، تو که گفتی دیفلوم رشته‌ی انسانی واسه کافراست، رشته طبیعی واسه ‌هاست، تو که گفتی اگه هدبند و مقنعه و مانتو رو همراه چادرم نذارم  توی راه مدرسه میسپاری بهم گوجه پرت کنن، تویی که فهمیدی یه واگمن زپرتی دوزاری قرض گرفتم از همکلاسیم، وسط مدرسه ، چک زدی در گوشم واگمن رو وسط مدرسه شکستی،  تویی که فهمیدی رادیو جیبیم غیر از موج آ إم» موج اِف‌اِم» هم میگیره با تخته پارس اونقدر زدی منو تا دو سال فلج بی حرکت  خونه نشینم کردی ، تویی که بعد دوسال یه عصا واسم نگرفتی ، تویی که رفتی به شهلا بلنده گفتی منو میخای بزاری معلولین ، تویی که از خوشیم ناخوش شدی،  تویی که توی سینه قلب نداشتی ،   واسه چی پس با مامان من عروسی شدی؟ اونم که دق دادی کشتی بردی سینه‌ی قبرستون گذاشتی، خیالت راحت شدش؟  حتما میپرسی چرا  داد میزنم؟ واسه درخت دارم چرا فریاد میزنم؟    من دیگه اون رهگذر مودب همیشگی نیستم. اصلا هیچ وقتم نبودم ، همیش پای درخت بید میرسیدم زیر لب  فحش ناموس میکشیدم. میدونی چرا؟   چون دقیقا زیر همین درخت ایکبیری بود که بابام جلوی همه‌ی دوستام لباسام رو جر داد و منو به باد کتک گرفت ،  زیر همین درخت بی غیرت و بی‌میوه بود که کتابهامو ریخت آتیش زد ، آره همین درخت دیوث و بی‌ریشه بود که تمام زندگیمو به خاک و خون کشید ، راست واستاد نگاه کرد   هربار برگاش میلرزید چون که توی دلش داشت بهم میخندید . دم غروبی منم براش یه دبه اسید سوقات اوردم.  تا قطره‌ی اخرش ریختم به پاش. نوش جونش. بره جایی که غم نباشه.   خدایاا بخاطر اینکه به عشقم برسم ، مجبور شدم ، دروغ بگم آره. متاسفم ، من دروغ گفتم بهش. اما! اما فقط واسه اینکه ، زودتر بیاد خواستگاریم. همیـــن بخدا. ولی. ولی نمیدونم چرا ، اون دیوونه خودشو کُشت. آره خودشو کُشت. به همین آسونی. ببین دارم راست میگما. جدی جدی خودشو کُشت. حالا من میگم ، که باید چیکار کرد؟ یعنی من الان باید چیکار کنم؟ میدونی چیـــه؟ آخه من باید ببینمش. حتما باید ببینمش . اصلا اگه نرم پیشش نامردیه. اون بهم احتیاج داره روی کمکم حساب کرده. هــا؟ چه کمکی؟ نمیدونم خب! ولی اون. حتما غمگینه ، پس وجودم کنارش ، بهش آرامش خاطر میده و میتونم باز براش فی‌البداعه مث قبلا از خودم ، از باغ ، حرفای خوب خوب بزنم ،  اون بی من میمیره   ٬٫چی چی دارم میگم!. اون که خودش یکبار الانش مُرده. دیگه نمیشه که باز یه بار دیگه بمیره.  ®(مهربانو که از شدت غم و هجوم فکر و خیال ، روانش پاک گشته ، همچون یک دیوانه‌ی خیابانی و با درصد دیوانگی بالا ، بلند بلند با درخت بید ، کنار گذر ، حرف میزند.  چادرش را رها کرده و به دستان باد سپرده، چادرش به آنسوی گذر و سمت درب باغ ، کشیده شده.) مهربانو با صدای بلند و حرکات شدید دست ، خطاب به شخصی خیالی ، و یا موجودی خیالی ، درحال جر و بحث است، گاه پدرش را در شمایل آن موجود نامرئی میبیند و گاه باز به درخت پیر بید  دشنام میدهد؛     _مهربانو♪؛ چیه ؟ خاک تو سرت . با اون قد و هیکلت ، صبح تا شب ، کنار خیابون مثل لات و لوتای بی سرو پا ، واستادی ، و تکیه زدی به دیوار . خجالت نمیکشی ، درخته‌ی بی حیا؟ چون قدت بلنده ، پس باید توی خونه‌ی مردم رو دید بزنی؟ حالا خوب شد خدا تو رو بید خلق کرد. اگه توسکا بودی ، دیگه چی میشد؟ خجالت اوره با این قد و هیکل ، به هر بادی شروع به لرزیدن میکنی. همین روزاست که با اره موتوری قطعش کنن و تیر چراغ بجایش نصب کنن. حیف به خاطراتمون هم رحم نمیکنند ، آشغالا     ®مهربانو رودرروی درخت بید، درآنسوی گذر مینشیند، نسیمی سرد در موج موههایش میپیچد، زلفش در هوا تاب میخورد، او انگار تمام قصه‌های پیشین را وارونه کرده و سنّت شکن رسوم و روال معمول گشته. زیرا اینبار او همچون لیلی زمانه گشته که سر به جنون گذارده ، و از داغ عشق شهریار ، مجنون‌وار در سراشیبی رسوایی و شیدایی نهاده. مهربانو که روسری و چادر از سرش افتاده ، و بیخبر از نگاه متعجب رهگذری آشناست، در غم فرو میریزد، و دچار فروپاشی روانی میشود، او که پیش از اینها نیز، مستعد دیوانگی بود، زیربار شدید روحی و روانی، تعادل و سلامت عقلیش را از دست میدهد، بی مقدمه خنده‌ای قهقه‌کنان میکند، بلندترین خنده‌ایست، که او در تمام عمرش سرداده. خنده‌ای آنقدر بلند که حتی خنده‌های شهلا بلنده مقابلش رنگ میبازد. او زیر لب شروع به خواندن ترانه‌ای میکند و در مسیر دور و دورتر میشود 

♪: دل‌آرومم دراین کوچه‌گذر کرد،   نسیم کاکلش مارا خبر کرد.   نسیم کاکلش جونی به من داد،   لب خندونش از دینم بدر‌کرد.  فلک‌ دیدی که شهریارم باجانم چها کرد،   غم‌عالم نصیب جون ماکرد.   غم‌عالم همه ریگِ بیابون٫     فلک برچیدو در،دامون ماکرد. شهریار دیدی‌که سردار غمم کرد،   مرا بی‌خانمون و همدمم کرد.  یارم شاعر شدش ،شعری ‌ز غم نوشت و داد بدستم،   که سرگردون بدور عالمم کرد.

مهربانو سمت جاده ی مطروکه ای قدم ن و شعر خوانان پیش میرفت ، و گاه میخندید ، میگریست ، با خودش دست به یقه میشد ، و پیش میرفت ، دود غلیظی درون محله ی ضرب برخواسته بود ، و بچه گربه ای پشت درخت پیر بید معصومانه کِس کرده بود ، و از ترس میلرزید

سالهای سال گذشته و من شین ، پسرکی از پستوی شهر خیس هستم ، بتازگی با خانم میانسالی که درون اتاق کوچک و متروکه ی انتهای بن بست به تنهایی زندگی میکند با من همکلام شد ، و هربار که ظرف غذاهایی را که برایش برده ام را با شرمندگی و غمی محزون کننده باز میگرداند کمی رو به دیوار بن بست حرف میزند و در حد چند جمله از روزگار قدیم و سرنوشتش روایت میکند و سپس نگاه بی روح و افسرده اش را از نقطه ای نامعلوم در دوردست میرباید و سرش را پایین می اندازد میرود.

خاتون ک همسایه ی قدیمی ماست میگفت؛

اسم این زنی ک توی خونه ی متروکه و خراب میخوابد مهربانو ست و سالها پیش از شهر اردکان به رشت به این دیار خیس آمده و از عده ای شنیده که او پا شیدا همچون عاشقی هجران تمام مسافت 120 کیلومتری را طی زمانی نامعلوم پیموده ،

 و بی هیچ هدف یا مقصد و مقصودی در این محله از رمق افتاده و مدتی زیر یک درخت بیهوش و بی روسری افتاده 

من نیز تا جایی در توانم بود برایش واژه چینی کردم ، تا داستانش را برایش مکتوب کنم .

 

_نیست که نیست . یعنی رفته؟ شاید طعمه شعله های سرکشدشده ! شایدم سوخته؟ پس از خاموش شدن آتش به ماموران اتش نشانی گفتم ک در این مخروبه شخصی زندگی میکرده

مشخصات وب

یک مخاطب خاص، طرفدار سبک سپیدار بلند و فرمالیسم هنری اثار شخصی بنام شین براری می باشم. امید آنکه مفید واقع شود این پیج. لبخند ، مهربانی، سخاوت، در مسیر رسیدن به رویاها. زهرا سادات محلاتی اردبیلی

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

ســـــعــــــــیــــــــــد حــــــــیــــــــاتـــــــــــی ahooraweb2 گوسفند زنده alisameti atish-pare کتابخانه عمومی الغدیر راونج رویا چت|چت روم رویا|چتروم اصلی رویا ـرویا چت عمومی آموزش خیاطی رحیم ابراهیمی برنامه ریزی درسی